نامه های مدافع کوی ذوالفقاری
خدمت برادر عزيز سلام عرض ميكنم، اميدوارم حالت خوب باشد ودر سايه آقا امام زمان(عج) موفق و مويد باشي. اين نامه را در بدترين شرايط برايت مينويسم. آبادان در محاصره است و آن طور كه خودت ميداني عراقيها شهر را با توپخانهشان به شدت و سهولت هدف قرار ميدهند. اوضاع خيلي خراب است. سپاه آبادان، از هم پاشيده شده و ارتش هم كاري از پيش نميبرد، عراقيها به طرف كوي ذوالفقاري چند بار شديداً حمله كردهاند، در بيمارستانها جاي سوزن انداختن نيست، حتي در حياط بيمارستان هم انبوه مجروحين و شهدا روي زمين قرار دارند. نامردها بيمارستانها را هم چندين بار با گلوله توپ زدهاند، خلاصه تا مدتي پيش، من آبادان را كاملاً از دست رفته ميدانستم. وقتي با آن كلت غنيمتي كه در ايام انقلاب از پادگان عشرتآباد به دست آورده بودمف وارد آبادان شدم، (گيرنده كه چرا آنرا به اسلحه خانه تحويل نداده بودم، راستش اين است كه دلم نيامد، شرمنده امام هستم) يك ساعت هم طول نكشيد كه فهميدم هيچ كس به هيچ كس نيست، بعد از ساعتها سرگرداني و دنبال مقر سپاه يا ارتش گشتن، يك بنده خدايي كه خودش هم برنويي روي دوشش بودف دست مرا گرفت و برد به يك ساختمان كه نيروهاي نظامي داخل شهر، در آن جمع شده بودند. همه آشفته و مبهوت زانوي غم بغل گرفته بودند، آن بنده خدا با انگشت شخصي را به من نشان داد و گفت:
"بايد خودت را به اون آقا معرفي كني" و به سرعت از من دور شد. سعي كردم قيافه مردانهاي به خود بگيرم تا مبادا خيال كنند كه از همان اول جا زدهام. رفتم طرف آن آقا، شخصي با قد بلند، ريشي انبوه و جو گندمي كه يك بلوز سبز چيني تنش بود و يك شلوار ارتشي خاك آلود به پايش. به همراه موهايي آشفته كه از دور و بر كلاه "بره" سبز رنگي كه بر سر داشت بيرون زده بود. ابهتش خيلي زود مرا گرفت بر خلاف افرادي كه آنجا بودند در چهرهاش آثار نااميدي و درماندگي به چشم نميخورد. قيافهاش مرا به ياد حمزه در فيلم محمد رسوال...(ص) ميانداخت. وقتي به كنارش رسيدم، ديدم قدم تا زير شانههايش است. عطر گل محمدي كه از اوركتش به مشام ميرسيد، براي چند لحظه مرا از حال و هوايي كه داشتم بيرون برد كه يكهو صدايي كلفت و مردانه مرا به خود آورد، "پسرم، شما نيروي داوطلب هستي؟" دست و پايم را گم كردم و زبانم گرفت، بالاخره بدون اينكه به چشمهايش نگاه كنم گفتم: "بله، حاج آق" پرسيد: "از كجا آمدي؟" تمام سعيم را كردم تا طوري جوابش را بدهم كه فكر نكند بچهام. "نه حاج آقا، خودم، اسلحه هم دارم." كلتم را كه مثل آرتيستهاي سينما به كمر زده بودم به او نشان دادم. خنده قشنگي كرد و گفت: "بشين همين جا تا بهت بگم چه كاري كني" حسابي وا رفتم. هزار جور فكر و خيال به سرم زد. نكند فهميده عليرغم هيكل نسبتا درشتم 17 سال بيشتر ندارم. نكند فهميده تا به حال به غير از چند تا تيري كه با اين كلت زدهام هيچ وقت تيراندازي نكردهام، در افكار خودم بودم كه يكهو، يك نفر شروع كرد به صحبت كردن، نگاهش كه كردم متوجه شدم يك درجهدار ارتشي است. اضطراب و درماندگي از چهره و صدايش كاملاً معلوم بود. با بغض صحبت ميكرد و خطاب به نيروهاي موجود در آن ساختمان ميگفت: "ستاد فرماندهي ميگه هيچ كاري از دست ما ساخته نيست، تا پاي جان مقاومت كنيد و آخرين گلوله را هم براي خودتان نگه داريد تا زنده به دست دشمن نيافتيد." مدتي طول كشيد تا معني حرفهاي او را به خود تفهيم كردم. سكوت سنگيني بر اطراف حكمفرما بود و غير از صداي انفجارهايي كه از دور و نزديك شنيده ميشد. صدايي به گوش نميرسيد. ترس و يأس رنگ همه را تغيير داده بود، راستش خودم هم قلبم شروع كرد به زدن، آن آقاي قد بلند كه كنار من نشسته بود بلند شد و فرياد زد: "واي بر ما، مگر شما مسلمان نيستيد، خجالت بكشيد طبق آيه "ولا تتقلوانفسلكم ان الله كان بكم رحيما و من يفعل ذالك عدولنا و ظلما فسوف نصليه نارا و كان ذالك علي الله يسير" خود شكني حرام است. ما تا آخرين نفس ميجنگيم و آخرين گلولهمان را هم براي مغز دشمنان نگه ميداريم، بعد از آن هم با چنگ دندانمان خواهيم جنگيد." برادر نميداني بعد از اينكه اين جملات را گفت: چه غوغايي در آن چهار ديواري بپا شد، خدا شاهد است كه همه شير شدند و به دنبال آن آقا راه افتادند. مدتي بعد فهميدم كه اين آقا سيد مجتبي هاشمي است و در يكي از هتلهاي آبادان به نام "هتل كاروانسر" نيروهاي مردمي را آموزش داده و براي دفاع از شهر آماده ميكند. الان چند روز است كه من هم در اين هتل كه حالا شبيه يك پادگان است، مستقر هستم و دارم به همراه چند تن از برادران ارتشي يك دوره نظامي ميبينم. برادر! اوضاع آبادان هنوز هم خيلي وخيم است. ديگر فرصتي نيست بايد براي نگهباني بروم
التماس دعا ـ آبان 59 هتل كاروانسر
برادر سلام، باز هم از اين شهر آتش و خون برايت نامه مينويسم مرا ببخش كه چند ماه خبري برايت نفرستادم. فرصت نبود. يك لحظه آرام و قرار نداشتيم. حالا هم ميخواهم از فرماندهمان برايت بنويسم، سيد مجتبي را ميگويم، هرچه بگويم كم است، نوشته بودي كه در كميته منطقه 9 زير دست او فعاليت ميكردي، اما نميدانم چقدر او را شناختهاي، اينجا همه او را مثل پدر دوست دارند، طي اين چند ماه، ما بوسيله درايت و فرماندهي فوقالعاده او ضربات سنگيني را بر پيكر دشمن متجاوز زدهايم. در حال حاضر در جاده ماهشهر ـ آبادان و در فاصله 200 متري عراقيها مستقر هستيم. باورت نخواهد شد اگر بگويم با امكاناتي در حد صفر اين همه پيروزي را به دست آوردهايم. هنوز هم نيروهاي ما به ژ ـ 3 يا كلاشينكف مسلح نيستند. خود من تازه از يك اسير عراقي يك قبضه ژ ـ 3 به دست آوردهام بعضي وقتها حتي نان خشك هم براي خوردن نداريم، آبي كه از آن ميخوريم و با آن وضو ميگيريم، گنديده و آلوده است اما چاره چيست؟ وقتي سيد مجتبي ميبينيم كه يك لحظه آرام و قرار ندارد، و بعضي وقتها خودش از گرسنگي و تشنگي كلافه ميشودف خودمان را از ياد ميبريم. به زودي قرا راست براي آزادي ميدان تير آبادان عملياتي انجام بدهيم. اين ميدان مساحت زيادي دارد و عراق از آنجا جادههاي ارتباطي ما و شهر آبادان را با خمپاره مورد هدف قرار ميدهد، چندين ماه است كه سيد مجتبي براي آزادي اين محل نقشه ميكشد و بارها به آنجا شبيخون زدهايم. در يكي از اين شبيخونها 300 نفر از عراقيها را كشتهايم و 400 نفر را اسير كردهايم و بيش از 10 تانك را منهدم كردهايم، اما سيد مجتبي دستبردار نيست. هر روز يك نقشه جديد ميكشد تا دشمن را تضعيف كند، و زمينه را براي حمله نهايي آماده كند. مثلاً به تازگي 10 ـ 20 عدد بشكه 220 ليتري نفت تهيه كرده و شبها آنها رابه فاصله چند متر از هم ميچيند. و به ما ميگويد كه با ميلههاي آهني يا چوب، محكم روي آنها بكوبيم و سر و صدا دربياوريم. برادر نميداني وقتي در آن ظلمت شب صداي اين بشكهها بلند ميشود چه وحشتي به دل مياندازد. عراقيها هم شروع ميكنند به شليك توپ و خمپاره و خلاصه به اندازه يك انبار مهمات، منطقه را بيهدف زير آتش ميگيرند. سيد از اين جور كارها زياد ميكند، چند وقت پيش 10 ـ 12 تا لاستيك كوچك و بزرگ آورد و نصفه شبي اينها را يكي يكي ميغلتاند، طرف عراقيها و آنها هم دوباره شروع ميكردند به گلولهباران هدفهاي سياه و متحركي كه به سرعت به طرفشان ميآمدند، و ما هم اين طرف غش غش ميخنديديم. بگذار يك چيز جالب برايت تعريف كنم: چند وقت پيش سيد چند نفر از ما را صدا كرد و با هم سوار ماشيني شديم و رفتيم به شهر. سيد ما را به يك استاديوم ورزشي برد و گفت بايد يكي از دروازههاي زمين فوتبال آنجا رااز جا دربياوريم. با چه زحمتي اين كار را كرديم بماند. دروازه را كنديم و سوار ماشين كرديم و برگشتيم به خط. بعد خود سيد به كمك يكي دو نفر دروازه را بلند كردند و بردند درست در وسط ما و عراقيها روي زمين كاشتند. بعد سيد برگشت و يك بلندگوي دستي را برداشت و رو به سمت عراقيها گفت: "ايها الأخوه و الأخوات، شما كه جنگيدن بلد نيستيد و حريف ما هم نميشويد حداقل بياييد با هم يك فوتبال مشتي بازي كنيم." ما از خنده رودهبر شديم و عراقيها هم با خمپاره و آرپيجي و گلوله آنقدر آن دروازه را زدند تا بالاخره توانستند سرنگون و نابودش كرده و فتحالفتوح جديدي را براي خود به ثبت برسانند. زيادي عرضي نيست برادر، برايمان دعا كن، فعلاً خداحافظ
بهمن 59، كوي ذوالفقاري
خدمت برادر عزيزم سلام عرض ميكنم، فرصت زيادي نيست فقط خواستم خبر پيروزي را خودم به تو برسانم، البته شايد، قبلاً از طريق راديو، تلويزيون مطلع شده باشي، راستي شنيدهام تصوير سيد مجتبي را قبل از پخش اخبار نشان ميدهند، بگذريم. برادر! بالاخره بعد از هشت ماه عمليات ايذايي و با كمترين امكانات، توانستيم به فرماندهي سيدمجتبي هاشمي، منطقه استراتژيك ميدان تير آبادان را فتح كنيم. سيدمجتبي نام اين منطقه را به "ميدان ولايت فقيه" تغيير داده است. هنوز لاشه تانكهاي عراقي كه طي عمليات منهدم شدهاند و اجساد متعفن سربازان دشمن در گوشه و كنار آن ديده ميشود. يك چيز ديگر هم ميخواهم برايت تعريف كنم. سيد مجتبي قبل از پيروزي عمليات،دستور داده بود يك كانال به صورت زيگزاگ تا وسط ميدان تير بكنيم. بدون اينكه دشمن بويي ببرد، طي چند ماه يك كانال پيچيده به عمق يك و نيم متر كنديم و تا فاصله بسيار نزديكي از عراقيها پيش رفتيم و از ميان لاشه يك بلدوزر عراقي دشمن را زير نظر گرفتيم. آوازه اين كانال به گوش دكتر چمران رسيد و او يك روز با چند نفر از همرزمانش بلند شدو آمد به خط ما. نميداني وقتي سيد را ديد چطور سر و روي او را بوسيد و كلي از او تعريف كرد و گفت: "برادر، مجتبي من مدتي است كه آوازه اين كانال شما را شنيدهام و آمدهام ببينم چه كرديد."
سيد خودش دكتر را تا انتهاي كانال برد. آقاي چمران از ديدن كانال بقدري تعجب كرده بود كه باور نميكرد كار از ما و طرح از سيد باشد. چندين بار گفت كه اين كانال دقيقاً از روي مشخصات فني و با ديد نظامي قوي كنده شده و طراح آن يك نظامي با تجربه است. آنقدر سيد را بوسيد و آنقدر اظهار علاقه كرد كه هر چه تعريف كنم كم است و همه متوجه شديم كه دكتر چمران به شدت مجذوب سيدمجتبي شده، بارها خودش اين را گفت. خلاصه طي مدتي كه آقاي چمران در جبهه ما بود يك لحظه او و سيد مجتبي از هم جدا نميشدند. برادر اينجا جايت خيلي خاليست ما را دعا كن فعلاً خداحافظ،
كوي ذوالفقاري ارديبهشت 1360
با سلام خدمت آقاي... لازم ديدم اين چند خط را برايتان بنويسم، شهادت برادرت را كه دوست و همرزمي وفادار براي ما بود، خدمتتان تسليت عرض ميكنم. زياد حاشيه نميروم، غرض از نگارش اين چند خط، اتفاقي است كه مدتي پس از شهادت برادرتان واقع شد. حيفم آمد شما به عنوان برادر آن شهيد عزيز از اين جريان بيخبر باشيد. راستش برادرتان چند ساعت قبل از شهادتش به من گفت كه فلاني امروز ظهر من شهيد ميشوم. حلالم كن. من زياد جدي نگرفتم و به حساب احساسات و جوانياش گذاشتم، اما ظهر همان روز درست در ميدان "ولايت فقيه" آبادان گلوله مستقيم توپي كنار او بر زمين نشست و زماني كه ما و فرمانده يعني همان سيد مجتبي هاشمي خودمان را به بالاي سر او رسانديم، سر و پائين تنهاو كاملا متلاشي شده است. متعاقباً دشمن منطقه را زير آتش خمپاره گرفت، ميدان ولايت فقيه يك دشت صاف و تيرتراش است و ما كاملاً در ديد دشمن بوديم اما در مقابل ديدگان ما سيد مجتبي بي توجه به آتش دشمن زانو زد و سرش را به پارههاي بدن متلاشي برادرتان داخل كرد و تمام صورت و محاسنش را به خون آن شهيد آغشته كرد. بعد برخاست و گفت: برادران به ياد مظلوميت آقا اباعبدالله(ع) در روز كربلا و نماز غريبانه ظهر عاشورا، همين جا بر پيكر پاره پاره اين جوان نماز ميخوانيم."
باور كنيد زماني كه پشت سر سيد مجتبي و در مقابل جسم خونين برادر شما به نماز ايستاديم باران خمپاره كه از آسمان ميباريد اما نه سيد و نه بقيه بچهها خم به ابرو نياوردند و به نماز ايستادند. آن روز حتي يك نفر زخمي هم نشد. فرصت ديگري نيست. ببخشيد كه داغ دلتان را تازه كردم، ما هم اكنون عازم عملياتي براي شكست حصر آبادان هستيم، حلالم كنيد.
برادر شما، از مدافعين كوي ذوالفقاري